شازده کوچولو پرسید:
غم انگیز تر از این که بیا و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت:
بر و کسی متوجه نشه...
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟
دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن.
علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم.
وای که چه موهای لختی داره پارمیدا.
آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط
عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا
چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم
از توی بغلم تکون ...
دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!
(خیلی دوست دارم این مطلبو)
عکاس: م?تونم ازت ?ه عکس بگ?رم؟
پسر: که چ? بشه؟
عکاس: که مردم بب?نن با چه رنج? برادرتو تو? ا?ن
سرما رو کولت گذاشت?
پسر: م?تون? بهم کمک کن?؟
عکاس: چه کمک?؟
پسر: کمرم درد گرفته . م?تون? به جا عکس گرفتن
برادرمو تا خونه سوار ماش?نت کن?؟
عکاس: شرمنده عجلـــــــــه دارم ...
همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه
«دنیای ما این چنین است»